عمری از کف رفته در انتظار لقمهای نان؛
صدای کارگران؛ عدالت را از چهارراهها آغاز کنید
در یاسوج، چهارراهها 60متری امام خمینی(ره) روایت مردانی است که هر صبح میان سرمای سخت و گرمای امید، به انتظار کار میایستند. شنیدن صدای آنان، گام نخست برای شکلدادن به شهری است که عدالتش از چهرهی خستهی کارگران آغاز شود.
به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «صبح زاگرس»؛ سپیده هنوز کامل پهن نشده که صدای همهمهی موتورها، وانتها و عبور رهگذران در هوای سرد یاسوج پیچیده است. گوشه و کنار چهارراهها، مردانی ایستادهاند با دستهای پینهبسته و چشمهایی خسته که هر صبح، پیش از روشنشدن آفتاب، امیدی تازه را در دل خود زنده میکنند؛ امیدی به کار، به لقمهای نان حلال، به روزی که شاید آسانتر از دیروز بگذرد.
اینها همان کارگران فصلی و روزمزدیاند که زیر آفتاب سوزان تابستان و سرمای طاقتفرسای زمستان، بر سر چهارراهها و کنار خیابانها به انتظار کار میایستند؛ بیسایهبان، بیآبخوری و بدون محل مشخص و درخور شان.
اما من، خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی صبحزاگرس، امروز میان آنان ایستادهام(در خیابان شصتمتری امام خمینی) تا روایت درد و رنج آنان برای لقمهای نان حلال را بشنوم؛ روایت مردانی که ستونهای بیصدای اقتصاد خُرد این شهراند. روایت درد و امید، کار و انتظار، و زندگیِ ساده اما سختی که در چهرهی آفتابسوختهشان نقش بسته است.
صدای صبح در چهارراه
خورشید تازه بالا آمده است و چهارراه شصتمتری امام خمینی پُر از جنبوجوش است، گروهی از مردان، بیل و کلنگ در دست، کنار جدول ایستادهاند. بعضی روی گونی نشستهاند، بعضی ایستاده و چشم به ماشینهایی دارند که شاید توقفی کوتاه برای استخدام چندساعته یکی از آنها کنند.
صدای قدمهای من میانشان گم میشود، سلام میکنم. مَردی حدود پنجاهوهشتساله، با پیراهنی خاکآلود و لبخندی کمجان، میگوید: «از پنج صبح اینجاییم… شاید یکی ما رو ببره سر کار. روزهایی هم هست که تا ظهر میمونیم و هیچکس نمیاد.»
اسمش «کمال» است، از اهالی روستای گنجهای. خرج چهار بچه و خانهی اجارهای خود را با کارگری روزمزدی میگذراند. لبهایش ترکخورده از سرماست و میگوید: «زمستون، زمین یخ میزنه و کار نیست؛ تابستون هم آفتاب مغز آدمو میسوزونه. ولی چاره چیه؟ کار نباشه، نون نیست.»
زندگی میان گرما و سرما
چند قدم آنطرفتر «اسماعیل» ایستاده است، جوانی سیوسهساله با لباس نازک و چهرهای آفتابخورده، از او درباره سختی فصلها میپرسم، اخم میکند و به خورشید اشاره: «تابستون باید زیر آفتاب کار کنیم، زمین داغ میشه، عَرَق میچکه توی چشم و زمستون هم بارون، برف، سرما… بدنمون همیشه درد میکنه.» او کف دستش را نشانم میدهد، پوست ترکخورده و زبریاش مثل صفحهای از دفتر کار پُررنجشان است. «نه بیمه داریم، نه پولی که بتوانیم دکتری بریم… اگه مریض بشیم، همون فردا باید بریم چهارراه، چون خرج خونه صبر نمیکنه.»
بیپناهی در انتظار کار
در گوشهی خیابان، زیر سایهی دیوار بانک، چند کارگر دیگر جمع شدهاند. روی زمین گونیهای جابرنجی پهن کردهاند تا از رطوبت آسفالت در امان باشند.
یکی از آنها آهی میکشد و میگوید: «اگه همینجا یه سایهبان میگذاشتند، یا یه آبخوری درست میکردن خیلی خوب میشد، ما آدم حساب نمیشدیم؟ روزها آفتاب از رو سرمون رد میشه، مجبوریم با بطری خالی دنبال آب بریم و در سایه کم درختان بلوار استراحت کنیم.»
در اطراف، رهگذران با نگاههای بیتفاوت از کنارشان میگذرند؛ انگار این ایستادنها بخشی از منظرهی هرروزهی شهر شده است. اما رهگذران نمیدانند که پشت آن، هزار درد خوابیده، درد مردانی که میان سنگینی کار و انتظار، هنوز امیدشان را از دست ندادهاند.
گفتگویی با صدای درد نان
در گوشهای از جمع، پیرمردی کارگر با پالتو کهنه و کلاهپشمی نشسته است. «قنبر» نام دارد و بیشاز شصتسال سن، هنوز هر روز به امید پیداکردن کار میآید و میگوید: «من سی ساله کارگر هستم، روزی کار هست، روزی نیست. در این سالها فقط یه چیز یاد گرفتم: آدم باید صبحش رو با امید شروع کند، هرچند شب با خستگی تموم بشه.»
میپرسم از آرزوهایش، مکثی میکند و لبخند محوی میزند: «آرزو؟… فقط یه جا باشه که نریم زیر بارون و آفتاب وایستیم. یه اتاق کوچک که کارگرها جمع شن، بشینن، آب و غذایی بخورن، یه سایهبان که بگه ما هم دیده میشویم.»
در هوای سرد پاییزی، خیابان شصتمتری امام خمینی(ره) یاسوج، هر بامداد میزبان صدها مرد کارگر است که با چهرههای خسته و دستان ترکخورده در انتظار یک کار روزانه ایستادهاند.
بوی رطوبت
زمین و بخار نفسها در هوای سرد، تصویر همیشگی صبحهای این شهر شده است. این مردان، ستونهای نامرئی توسعه شهری یاسوج هستند که روزگارشان در انتظار ندای یک راننده وانت یا پیمانکار میگذرد.
انتظار در سرمای سحرگاه
خبرنگار صبحزاگرس به سراغ دیگر کارگان رفت تا با دردها و مشکلات انها بیشتر آشنا شود.
خبرنگار صبح زاگرس: صبح بخیر، چند ساعت است منتظر کاری؟
موسی، ۴۷ ساله: خدا خیرت بده، از پنج صبح آمدهام. هر روز همینطوراست، شاید یکی بیاید بگوید برو فلانجا با بیل کار کن، شاید هم نه. اگر کاری نباشد، باید دست خالی برگردم خانه، صبح ساعت ۵ که میآیم، سرمای هوا دردی در استخوانهایم میاندازد ولی چاره چیست.
خبرنگارصبح زاگرس: در خانه چند نفر خرجشان بر دوش شماست؟
موسی: شس فرزند دارم، پنج نفر مدرسه میرود، یکی هم تازه به دنیا آمده است زنم هم مریض است. فقط خدا میداند چطور خرج دارو و کرایه خانه را جمع میکنم، نان خشک برای ما دیگر مثل غذا شده است. درآمد روزانه ما اگر کار کنیم، شاید به زور هزینه یک بسته دارو برسد. این زندگی، هر روز یک مبارزه است.
خیابان آرام است. بین صدای موتور و ماشینهایی که به سمت میدان امامخمینی میپیچند، گروهی از کارگران با لباسهای خاکآلود مشغول صحبتاند. بحثها اغلب حول محور قیمت خوراک و اجارهبها میچرخد.
نادر، 45 ساله: اکنون سه ماه است هیچ کار درست و حسابی گیرم نیامده است. بچه دارم، ولی خودم گاهی از خجالت زن و بچهام فرار میکنم. هر روز باید بیایم سر چهارراه، شاید شانس بیاورم و کاری گیرم بیاید. امروز صبح، وقتی دیدم دوست همسایهمان با دستهای خالی برگشت دلم لرزید این انتظار سختتر از خود کار است.
خبرنگار صبحزاگرس: وقتی هوا گرم یا سرد میشود، چه میکنید؟
علیمراد: هیچ، فقط تحمل میکنیم. نه سایهبان داریم، نه جایی که بنشینیم. اگر باران بیاید، پناهی نیست جز زیر سقف دکه و یا بانکها و مغازهها، بعضی وقتها مغازهدارها میگویند جلو در مغازهشان نایستیم چون توقف بیجا مانع کسب است.
ریشههای بیکاری و بیتوجهی مسئولان
کارگران خیابان شصتمتری امام خمینی، بیشترشان از روستاهای اطراف مثل مادوان، سروک، بنسنجان، بلهزار و... آمدهاند. بعضی کارگر فصلیاند و بعد از پایان کار کشاورزی، به شهر میآیند تا خرج زمستان را درآورند. اما رکود ساختوساز و قیمت بالای مصالح و... در یاسوج، هزاران نفر را به انتظار طولانی بدون درآمد تبدیل کرده است.
خبرنگار صبحزاگرس: تا حال از طرف مسئولان شهرداری یا اداره کار کسی آمده با شما حرف بزند؟
احمد: هیچکس، فقط وقتی شهرداری بخواهد تمیزکاری کند، میگویند جمع شوید بروید. نه کسی آب آورده، نه محل مشخصی گذاشته، حتی بعضی روزها مأمور میآید و میگوید جلوی خیابان را بند نیاورید.
خبرنگار صبحزاگرس: خطر بیماری یا آسیب جسمی را چطور کنترل میکنید؟
نادر: کنترل؟ ما با بدن خودمان زندگی میکنیم! در گرما پوستمان میسوزد، در سرما انگشتانمان بیحس میشوند. یکی دو نفر از بچهها پارسال از سرما مریض شدند و دیگر برنگشتند سر کار. بعضی وقتها هم موقع کار چون کفش درست نداریم، زخمها چرک میکنند. میدانید، هزینه یک جفت کفش ایمنی خوب، سه برابر درآمد یک روز کامل ماست.
خبرنگار صبحزاگرس: با یکی از قدیمیترین کارگران گفتگو را ادامه میدهد.
جعفر، 62 ساله: من از اواخر دهه هفتاد اینجام. آن روزها کار زیاد بود، خانهسازی، جادهسازی، حتی انبارها دنبال کارگر بودند. حال فقط ایستادن و تماشاکردن مانده. هیچکس به فکر ساختن محل ثابت برای ما نیست. اگر سایهبان و... بگذارند، هم ما راحتتریم هم چهره شهر بهتر میشود. اصلا شهر زیبا میشود، اما خب صدای کارگرشنیده نمیشود.
در کنار آنان جوانانی هم ایستادهاند که تازه وارد این چرخه شدهاند.
سجاد: پدرم کشاورز بود فوت شده، من و مادر و خواهرانم ماندهایم، خواهران دم بخت و مادر پیر بیمار، خرفه دیگری ندارم، اینجا زیر آفتاب ایستادهام چون چارهای ندارم.
گفتگو میان خبرنگار و کارگران نشان میدهد فقر و بیکاری، چنان ریشه در زندگی آنان دوانده که امید را به سایهای بیرنگ تبدیل کرده است. هر صبح، چهرهها همانند ساعت همیشگی شهر، بدون تغییر در انتظار میمانند.
آخرین ندای روز، درخواست کرامت انسانی
در مسیر بازگشت خبرنگار، صدای کارگران از دور شنیده میشود؛ کسی کارگر میخواهد برای تخلیه بار سیمان چند نفر با شتاب میدوند، انگار نوری در تاریکی دیدهاند. این دو یا سه ساعت کار ممکن است تنها درآمد آنها برای دو روز آینده باشد.
خبرنگار صبح زگرس: اگر بتوانید یک خواسته را مستقیم به مسئولان بگویید، آن خواسته چیست؟
موسی: فقط یک مکان امن برای ایستادن، سایهبان، سرویس آب و... نه پول میخواهیم نه چیز دیگر، فقط جایی که آدم بداند در این شهر دیده شده است. اگر شهرداری یک کانکس بگذارد، با حداقل امکانات، برای ما بهشت است.
نادر: ما از دولت یا شهرداری نمیخواهیم برایمان کار درست کنند، فقط شرایط را ایمن کنند. در گرما و سرما مجبوریم بمانیم، اما اگر سایهبان باشد، اگر دستشویی باشد، همین زندگی برایمان قابل تحملتر میشود. میدانید، ایستادن کنار دیوار یک مغازه، احترام ما را میگیرد.
در گزارش صبحزاگرس مشخص میشود بیشتر این کارگران هیچ بیمهای ندارند. وضعیت تأمین اجتماعی برای آنها رؤیایی دستنیافتنی است. خانوادههایشان در خانههای اجارهای زندگی میکنند و عمده درآمد روزانهشان بین 800 تا یک میلیون و یک میلیون ۲۰۰ هزارتومان متغییر است؛ آنهم اگر خوششانس باشند و کاری پیدا شود.
هزینه خوراک، اجاره، و درمان از این رقم بسیار فراتر رفته است. با توجه به نرخ تورم کنونی، این رقم به سختی کفاف نیازهای اولیه را میدهد.
شب هنگام، خیابان شصتمتری آرامتر میشود. همان مردانی که صبح زیر آفتاب ایستاده بودند، حال با لباسهای خاکی و چهرههای گرفته به سمت خانههایشان در حاشیه یاسوج میروند. بعضی با خندهای از سر خستگی، بعضی هم با سکوتی تلخ.
یادداشت پایانی خبرنگار صبحزاگرس: این کارگران سازندگان خاموش شهراند؛ دیوارهایی که برپا، خانههایی که روشن، و خیابانهایی که هموار میشوند، همه یادگار دستان همین مردان هستند. با این حال، در نقشه رفاه شهری، نامی از آنان نیست. نه سایهبان، نه آبخوری، نه فضای انتظار محترمانه.
شهرداری یاسوج میتواند با احداث ایستگاههای کارگری مجهز به سایهبان، آبخوری، و امکانات اولیه بهداشت، گامی مهم در حفظ کرامت انسانی و سلامت عمومی بردارد. این پیشنهاد بارها از سوی فعالان اجتماعی نیز مطرح شده، اما هیچ اقدام عملی مشاهده نشده است. این زیرساختها هزینهای اندک در برابر خدماتی است که این افراد به زیربنای شهر ارائه میکنند.
از خیابان شصتمتری تا میدان هفتتیر، کارگران فصل به فصل تغییر میکنند، اما مشکلشان ثابت است. بیکاری، فقر، بیپناهی آنها میگویند تنها انتظارشان دیده شدن است.
صبحزاگرس این گفتگو را برای آن نوشت تا صدای کسانی که در سکوت، زیر آفتاب و میان سرمای سحرگاه ایستادهاند، شنیده شود. کرامت انسانی نباید مشروط به داشتن شغل روزانه باشد.
از زبان کارگران تا نگاه جامعه
حرفهای این مردان، تصویر روشنی از درد پنهان شهر را نشان میدهد: کارگران فصلی نه تنها درگیر مشکلات اقتصادیاند، بلکه بهنوعی در برنامهریزیهای شهری فراموششدهاند. مشکل فقط نان نیست. نبود بیمه، مراقبت پزشکی، امکانات رفاهی پایه و حتی یک جای سرپناه موقت، همه بخشی از چرخهی فراموشی اجتماعی است که آنان در آن گیر کردهاند. در واقع این کارگران ستونهایی هستند که شهر بر دوششان استوار است، اما سایهی حمایت بر سرشان نیست.
وقتی از چهارراه دور میشوم، هنوز صدای گفتگوهایشان در گوشم میماند. کارگرانی که با دستهایشان زندگی شهر را میسازند، اما خودشان در حاشیه آن زندگی میکنند.
در یاسوج، شهری که زیبایی طبیعیاش زبانزد است، چهارراههایش روایت دیگری دارند، روایت مردانی که هر صبح میان سرمای کوه و گرمای امید، به انتظار کار میایستند. شاید شنیدن صدای آنان، نخستین گام برای شکلدادن به شهری باشد که عدالتش از چهرهی خستهی کارگران آغاز شود، نه از سایهبان ساختمانهای بلند شهر.
انتهای خبر/