در تبوتاب رسیدن به فرزند شهید؛
روایتی زیبا ازشهدای گچسارانی عملیات«فتح خرمشهر»+ تصاویر
«رمضان» از همان گچساران پوتینهای «امیر» را پوشیده بود و به همه هم میگفت اینها پوتینهای پسرم است و آمدهام انتقام او را از صدام بگیرم.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «صبح زاگرس» وقتی قرار باشد خدا انتخابت کند، برایش فرقی نمیکند باسواد باشی یا بیسواد. پولدار باشی یا فقیر. عالم باشی یا عامی. معیارهای خدا با ما زمینیها فاصله زیادی دارد. خداوند قلب سلیم میخواهد تابندهاش را «عند ربهم یرزقون» کند. همان میراث جاویدی که از هابیل، یحیی، اهلبیت علیهمالسلام و امام حسین علیهالسلام به یادگار مانده و رمضان اسماعیلی که دستان خالی از مادیات و پر از اخلاصش را به سمت الهی بالا برد، ازایندست برگزیدهها بود. شهید رمضان اسماعیلی 42 سال پیش در سن 58 سالگی در عملیات بیتالمقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید.
منم که خون حسین (ع) میچکد از خنجر من/منم که مرا نام نهاده است، شمر مادر من/منم که نیست مرا بهره از مسلمانی/زنم چکمه به صندوق علم ربانی «رمضان» که سرتاپا قرمز پوشیده و نقش شمر را بازی میکرد، با چکمه به سینه شبیهخوان امام زد و او را روی زمین انداخت. زنها با صدای بلند گریه میکردند. چند جوان که تحت تأثیر نقشآفرینی رمضان قرارگرفته بودند، به سمت او قلوهسنگ انداختند. یکی از سنگها به پیشانیاش خورد و خون افتاد. به سمت کنار میدان، جایی که جوانها ایستاده بودند، رفت. با تازیانهای که دستش داشت، چند بار محکم به زمین زد. انگار که این هم جزئی از نقشش باشد. برگشت وسط میدان. صحنه آخر صحنه سر از بدن جدا کردن برایش همیشه تلخ و آزاردهنده بود. با صورت خیس از اشک ادامه نقشش را بازی کرد.
این زخم خوردنها در روز عاشورا ثواب دارد
وقتی برای تجدید وضو به خانه برگشت، بچههایش خانه بودند. محمد، امیر، احترام، منیژه و احمد دورش را گرفتند. احترام پرسید: بابا! پیشانیات چی شده؟! کنار حوض نشست. دستمال را از دست همسرش جواهر گرفت. به آب حوض زد و درحالیکه خون دلمه بسته پیشانیاش را با دستمال خیس میگرفت، خلاصه جریان را و اینکه این زخم خوردنها در روز عاشورا ثواب دارد، گفت. بعدش سریع وضو گرفت و راه افتاد به سمت بازار، محل برگزاری تعزیه. تا به همراه سایرین نمازش را اول وقت به جماعت بخواند.
رمضان اسماعیلی سالها بود که نقش شمر را در تعزیه بازی میکرد. نقشش را هم آنقدر خوب بازی میکرد که مردمی که برای تماشای تعزیه میآمدند، او را با چوب میزدند اما رمضان به عشق نشان دادن مظلومیت امام حسین علیهالسلام باز سال بعد این نقش را بازی میکرد. قبل از انقلاب رمضان بهعنوان يكی از کاسبان و بازاريان معروف گچساران بود که برای كسب معيشت خانواده و نیز کسب رزق و روزی حلال به مناطق چرام و دهدشت از توابع كهگيلويه و بويراحمد هم بعضاً مسافرت میکردند.
رمضان در اين مناطق با شركت در مساجد و ماه محرم با نوحهسرایی و روز عاشورا با شبیهخوانی و تعزيه مردم را با قيام كربلا آشنا نموده و اين اقدام وی در صفای روح و تقرب به معبود نقش مهمی داشت. او بااخلاق پسنديده و نحوه برخورد مناسب با مردم باعث جذب مردمان این دیار میشد.
کمک به اعتصابیون شرکت نفت گچساران
رمضان اسماعیلی با ساخت مُهر (حک كردن اسم روی مهر) در شهرها و روستاهای اطراف شهرستان كمک مؤثری به افراد بیسواد میکردند، قبل از شروع قيام مردم؛ وی حاضر نمیشدند بالای سردر مغازهاش پرچم شاهنشاهی نصب كنند که با آغاز قيام در سال ايشان حاضر شدند بهعنوان اولين نفر مبلغ هزار تومان (كه آن روز مبلغ قابلتوجهی بود) برای كمی به اعتصابيون شركت نفت گچساران بپردازند.
وی با آغاز قيام مردم با شعار كوبنده در راهپیماییها و تظاهرات و با شرکت در نماز جماعت و دیگر مراسمات مذهبی دين خود را به انقلاب ايفا میکردند و پس از به شهادت رسيدن فرزند معلمش (عبدالحمید اسماعیلی) حتی یکلحظه آرام و قرار نداشتند و در سوگ فرزندش نگريست بلكه کوبندهتر از هميشه فرياد رسای امام خمينی (ره) را فرياد زدند و ياد نهضت عاشورای امام حسين علیهالسلام را در مراسم عزاداری احياء میکردند.
در تبوتاب رسيدن به فرزند شهیدش
وی وقتی نوحه میخواندند، سینهزنان با شور و هيجان به ياد سرور شهيدان سينه میزدند، در مراسم عبادی سياسی نماز جمعه وقتی فرياد اللهاکبر سر میدادند صدای ایشان از همه رساتر بود. بعد از چند ماه از شهادت فرزند روح ایشان در تبوتاب رسيدن به فرزند شهیدش بود؛ به همين جهت برای رسيدن به درجه رفيع شهادت و برای ضربه زدن به صدام با شعار كوبنده «مرگ بر صدام يزيد كافر» عازم جبهه شدند و در عمليات فتح خرمشهر (بیتالمقدس) به فيض عظيم شهادت نائل آمدند. پیام شهید رمضان اسماعیلی: «به جبهه میروم که انتقام خون فرزندم را از صدام و صداميان بگيرم و قيام امام خمينی (ره) را زنده نگهدارم».
روایتی چند از شهید رمضان اسماعیلی
یک روز مادر همسر خندانی در خانه رمضان آمد و از جواهر خواست به رمضان بگوید برای راحت به دنیا آمدن بچه دخترش به بالای پشتبام خانه آنها آمده و اذان بگوید. میگفت دخترش چند روز است درد میکشد، اما بچه به دنیا نمیآید.
اذان رمضان برای تولد حسین خندانی
در گچساران رسم بود برای وضع حمل راحت مادران اذان میگفتند. دم ظهر بود و رمضان آن روز اتفاقی برای ناهار به خانه آمده بود. با مادر همسر خندانی همراه شد و بالای پشتبام خانهشان رفت. وسطهای اذان گفتن بود که صدای گریه نوزاد در خانه خندانیها پیچید. رمضان اذان را گفت و بعد از تبریک تولد نوزاد که همزمان با اذان ظهر بود، به خانه برگشت و به نماز ایستاد.
بعد از پیروزی انقلاب گروهکها در گچساران نیز مثل سایر شهرها فعال بودند. رمضان هم بااینکه سواد چندانی نداشت، اما با بینشی که از شرکت در جلسات گروه مبارز حسینی و... کسب کرده بود و بصیرتی که داشت، در مقابل این گروهکها میایستاد. یکبار تعدادی از جوانان عضو یکی از گروهکها در مقابل شهرداری تحصن کرده بودند رمضان به همراه چند نفر دیگر به مقابل آنها رفته و آنقدر مرگ بر منافق گفتند که آنها ناچار به ترک محل شدند.
آن روزها رادیو از کنار دست رمضان دور نمیشد. خبری نبود که گوش نکند و تحلیل سیاسی نبود که رمضان شنوندهاش نباشد. آنقدر اطلاعات کسب کرده بود که وقتی یکبار منیژه، دخترش از او پرسید التقاطی یعنی چه؟ برایش معنی کرد که: یعنی فکرشان قاطیه! کمی از کمونیستها گرفتند برای اینکه مردم را گول بزنند، از قرآن هم استفاده میکنند. او باوجود شرایط ملتهب بعد از انقلاب، دستگیریاش از نیازمندان را قطع نکرده بود.
چند ماه از شهادت امیر (معلم شهید عبدالحمید اسماعیلی) میگذشت که رمضان خبردار شد حاجآقا متقی کاشانی امامجمعه و تعدادی از پدران شهدا قصد رفتن به منطقه رادارند. حاجآقا متقی مسئول پشتیبانی جنگ گچساران بود. کمکهای مردمی را جمعآوری و بار کامیون میکرد. با تعدادی از بازاریان و کسبه به جبهه میبرد. این دفعه قرار بود از خیرآباد عازم جبهه شوند. رمضان هم رفت تا اسمش را برای رفتن به همراه آنها بنویسد، اما حاجآقا متقی موافقت نکرد و گفت پسرت تازه به شهادت رسیده و نمیشود تو هم بیایی.
می شه منم با خودت ببری!
رمضان ناراحت و دمغ به خانه برگشت. نرسیده به خانه، حسین خندانی را دید. حسین در عملیات فتح المبین زخمی شده و در مرخصی بود. بعد از سلام و احوالپرسی، حسین از رمضان حلالیت طلبید و گفت یکی دو روز دیگر عازم منطقه است. چشمان رمضان از خوشحالی برق زد: حسین جان! رودم! می شه منم با خودت ببری و ملتمسانه نگاهش کرد.
پسرش شهید امیر به گردن حسین حق داشت. او در دورانی که گروهکها بهشدت فعال بودند ازنظر فکری به حسین و چند نفر دیگر از جوانان ساکن گچساران کمک فکری داده بود. به رمضان گفت که آماده باشد پسفردا میروند. رمضان با خوشحالی از حسین خداحافظی کرد و راهی خانه شد. در خانه همه سرشان گرم کار خودشان بود. رمضان با صدای بلند گفت که عازم جبهه است و سراغ پوتینهای امیر که گوشه اتاق گذاشته بودند، رفت تا به پایش امتحان کند. از منیژه (دخترش) هم خواست وصیتنامه امیر را یکبار دیگر برایش بخواند.
تا چند وقت بعد از شهادت امیر، کسی خبری از وصیتنامهاش نداشت. یک روز منیژه از سر کنجکاوی کمدی را که جواهر (مادرش) جهیزیه او و احترام را در آن میچید، گشته و پشت کاسههای گل سرخ، کاغذ تاشدهای پیداکرده و متوجه شده بود وصیتنامهی امیر است. آن را نشان رمضان و جواهر داده و برایشان خوانده بود.
دو تا صندوق جابجا کنم، کافیه
رمضان از جواهر (همسرش) خواست ساکش را ببندد. منیژه پرسید؟ بابا! تو اونجا بری، چکار بلدی انجام بدی؟ رمضان نگاهش کرد: یه لیوان آب بدم دست رزمنده، دو تا صندوق جابجا کنم، کافیه. هیچکدام از اهل خانه باورشان نمیشد رمضان واقعاً عازم جبهه است اما او دو روز بعد صبح زود ساک به دست از خانه خارج شد. قبل از رفتن به جواهر سفارش کرد که بعد از او بین بچههایش فرق نگذارد.
به سمت خانه ملوک (دخترش) رفت. نرسیده به در خانه ملوک؛ منصور را دید. با دیدن منصور باز یاد امیر در دلش چرخید. اسم منصور را امیر گذاشته بود. وقتی بچه سوم ملوک به دنیا آمد، امیر هفت سال بیشتر نداشت. امرالله؛ شوهر ملوک اسم بچه را قدرت الله (شهید جاویدالاثر قدرت الله حیدری) گذاشته بود. شبیه اسم پسر بزرگترش حجتالله که دو سال قبلتر به دنیا آمده بود. امیر گفت اسم بچه منصور باشد.
نیومدم حلالت
کسی روی حرف بچه هفتساله حرفی نزد. اسم شناسنامه قدرت الله شد و منصور صدایش کردند. منصور (شهید قدرت الله حیدری) با دیدن رمضان جلو رفت و احوالپرسی کرد. بعد با دستش دکمه پیراهن رمضان را که جابجا بسته بود، درست کرد. رمضان بعد از شهادت امیر از خودش غافل شده بود. دکمههای پیراهنش را جابجا میبست. مثل قبلترها به سرووضعش نمیرسید. خانوادهاش هم به این وضعیت عادت کرده بودند. هفتصد تومان به منصور داد و گفت: اینرو بده دست مادرت. بگو اومدم میگیرمش. نیومدم حلالت.
به سمت خانه برگشت و همراه «حسین خندانی» راهی منطقه فکه شدند. حسین خندانی در تیپ المهدی (عج) بود. در طول مسیر گچساران تا اهواز حسین با رمضان در مورد تیپ المهدی (عج) صحبت کرد و گفت که فرمانده تیپ، «حاج علی فضلی» است. حاج علی از قبل از جنگ به گچساران آمده و از زمان شروع جنگ از مسئولان سپاه و مسئول عملیات سپاه گچساران و باشت بود.
سیمای معنوی حاج علی فضلی
رمضان، علی فضلی را به یاد میآورد که بعد از شهادت امیر، همراه بچههای سپاه به خانهشان آمده بود. جوان قدبلند و لاغراندامی که سیمای معنوی داشت. وقتی به محل استقرار تیپ المهدی (عج) در فکه رسیدند، رمضان حاجآقا متقی و پدران شهدا را دید. آنها تدارکات آورده و خودشان هم در چادر پشتیبانی مستقر بودند. رمضان هم پیش سایر پدران شهدا به چادر تدارکات رفت.
بهمحض حضور در منطقه، رزمندهها خبر یک عملیات را دادند. از صحبتهای رزمندهها معلوم بود این عملیات مرحله دوم است و مرحله اول آن انجامشده. حاج علی فضلی برای رزمندهها جلسه توجیهی گذاشت. رمضان هم به همراه پدران شهدا در این جلسه شرکت کردند. بعد از تمام شدن صحبتهای حاج علی فضلی، ایشان از حاجآقا متقی کاشانی (امامجمعه وقت گچساران) خواست تا برای رزمندهها چند دقیقه صحبت کند و بعد بچهها برای عملیات آماده شوند.
کلهر! به فریاد ما رسیدند
حاجآقا متقی کمی صحبت کرد و در آخر چند دعا کرد. هنوز دعای حاجآقا متقی و آمین رزمندهها تمام نشده بود که مه و ابر سیاهی منطقه فکه را پوشاند و بارندگی شد. حاج علی به جانشینش، «مهدی کلهر» نگاهی از خوشحالی انداخت و گفت: کلهر! به فریاد ما رسیدند.
حسین به رمضان توضیح داد که با این باران رملهای زمین منطقه فکه سفت شده و رزمندهها راحت میتوانند پیادهروی کنند. مهمات و مواد غذایی هم که باید پیاده تا محل عملیات حمل میشد، با کامیون منتقل میشود. باران دمای نزدیک به 50 درجه فکه را به یکهوای مطلوب و خنک تبدیل کرد. رزمندهها که در سایر مواقع قمقمه آبشان را نیم ساعت- یک ساعت اول مصرف میکردند، دیگه نیازی به مصرف آب نداشتند.
چند ساعت بعد حرکت رزمندهها و کامیونهای پشتیبانی شروع شد. رمضان هم با تعدادی از نیروهای پشتیبانی، مواد غذایی و مایحتاج رزمندهها را بار کامیون کردند و به سمت منطقه عملیاتی رفتند. عملیات تک فریب، آنطور که رمضان از نیروها شنید برای گمراه کردن دشمن بود. عملیات اصلی برای آزادسازی خرمشهر انجام میشد؛ اما تیپ المهدی (عج) در حدود 200-300 کیلومتر دورتر از خرمشهر عملیات انجام داد تا ذهن دشمن از خرمشهر منحرفشده، تصور کند عملیات اصلی ادامه عملیات قبلی (فتح المبین) است.
عملیات با موفقیت انجام شد و رزمندهها 900 اسیر عراقی گرفتند. رمضان در این عملیات هر کاری از دستش برمیآمد، انجام داد. از توزیع غذا و جیره جنگی گرفته تا کمک به نیروهای پشتیبانی برای تهیه شربت و... بقیه پدران شهدا و خود حاجآقا متقی کاشانی هم کمک نیروهای پشتیبانی و لجستیک بودند.
رزمندهها صدای اذان گفتنش را دوست داشتند
روحیه رمضان که بعد از شهادت امیر کاملاً بههمریخته بود، اینجا در منطقه جنگی بهتر شده بود. او در طول چند روزی که در منطقه بود، هرروز صبح اطراف چادری را که در آن مستقر بودند، آبوجارو میکرد. دفترچهای برداشته و موقع تحویل اجناس و وسایل و مواد غذایی، در آن دفترچه یادداشت میکرد. دم اذان که میشد، کنار خاکریز میرفت و اذان میگفت. رزمندهها همصدای اذان گفتنش را دوست داشتند.
به نماز که میایستاد، خیلی از رزمندهها پشت سرش میایستادند و به او اقتدا میکردند. گاهی نوحه میخواند یا شروه خوانی میکرد. بعضی از رزمندهها هم با او همراه میشدند: بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا/ در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا/ تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده/ تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا.
توزیع غذای رزمندهها با پشتیبانی بود. هرروز دیگهای بزرگ غذا را میآوردند و نیروهای پشتیبانی این غذاها را باید بین دو-سه هزار نفر توزیع میکردند. رمضان هم کمک میکرد. شبها طبق عادتی که بعد از شهادت امیر داشت، بیدار میشد و تا سحر مشغول نماز و دعا بود. موقع اذان صبح هم کنار خاکریز میرفت و اذان میگفت.
یک روز هم همراه رزمندهها به مخابرات اهواز رفت و به خانهشان زنگ زد. منیژه گوشی را برداشت. گفت خواهران شهیدان بشارت مهمان ما هستند. رمضان سلام رساند. مردم گچساران به این خانواده احترام زیادی قائل بودند. منیژه پرسید کی برمیگردد. رمضان که از شنیدن صدای دختر ته تغاریش خوشحال بود، با خنده گفت یا او صدام را میکشد یا صدام او را. بعد هم احوال جواهر و بچهها را پرسید و خداحافظی کرد.
پوتینهای امیر را پوشیده بود
از همان گچساران پوتینهای امیر را پوشیده بود و به همه هم میگفت اینها پوتینهای پسرم است و آمدهام انتقام او را از صدام بگیرم. دو- سه روز بعد از عملیات، قرار شد نیروها به سمت اهواز حرکت کنند. نیروها در قرارگاهی در جاده اهواز خرمشهر مستقر شدند. قرار شد نیروهای پشتیبانی در قرارگاه تاکتیکی مستقر شوند و سایر نیروها برای عملیات اعزام شوند.
بیتابی برای حضور در عملیات
رمضان هم جزو نیروهای پشتیبانی بود؛ اما برای حضور در عملیات بیتابی میکرد. سراغ حاج علی فضلی رفت و التماس کنان از ایشان خواست اجازه دهد او هم در عملیات شرکت کند. قبل از اینکه حاج علی جواب دهد، «قنبر صابری» که فرمانده تفنگهای 106 بود، اعتراض کرد که پیرمرد است. بیاید، شهید میشود!
چند نفر دیگر هم معترض آمدن رمضان به عملیات بودند. رمضان طبق عادتش از کوره دررفت: اینها با من دشمنی دارند. نمیخواهند من در عملیات شرکت کنم؛ و گریهکنان به حاج علی اصرار کرد؛ اما حاج علی هم زیر بار نمیرفت. میگفت در قرارگاه تاکتیکی هم که باشید و به رزمندهها تدارکات برسانید مثل خط مقدم است.
دست به دامن «حسین خندانی»
رمضان باز دست به دامن «حسین خندانی» شد. حسین انگار که فهمیده باشد بیقراری رمضان برای حضور در عملیات چیست، واسطه شد. او مسئول قبضه توپ 106 بود و به حاج علی قول داد خودش به رمضان آموزش بدهد. توپ 106 غیر از مسئول قبضه و راننده، یک خدمه هم میخواست که نیازی به تخصص و آموزش نداشت. حسین آنقدر اصرار کرد که حاج علی پذیرفت. به شرطی که حسین بهخوبی هوای رمضان را داشته باشد.
امیر جان دارم میآیم پیشت
دوم خرداد 1361 و شب عملیات فتح خرمشهر (بیتالمقدس) بود. رزمندهای یاسوجی سایر رزمندهها را دور خودش جمع کرده، دمگرفته بود. بافاصله از او «رمضان اسماعیلی» بازاری گچسارانی هم در حلقه رزمندهها میخواند: «ای زمین کربلا من یک پسر گمکردهام / او پدر گمکرده و من هم پسر گمکردهام».
رمضان در وسط سینهزنی رزمندهها با امیر (پسر شهیدش) هم حرف میزد: امیر جان دارم می آم پیشت. منتظرم باش؛ اما کسی حرفش را جدی نمیگرفت. شاید همفکر میکردند این هم جزئی از نوحه اوست. نیروها تقسیم شدند. رمضان با حسین (شهید حسین خندانی) بود. قرار بود در خودروی توپ 106 سوار شوند.
فرمانده تفنگهای 106 «قنبر صابری» بود که دو شب گذشته رمضان سر شرکت در عملیات با او بحث کرده بود. صابری به رمضان احترام میگذاشت. آن شب هم اصلاً به روی خودش نمیآورد. جیپهایی را که توپها بر روی آنها سوار بودند، به مواضع تعیینشده هدایت کرد تا هرکدام را در سنگر از پیش آمادهشده مستقر کند.
قرار بود توپها ساعت 30/11 شروع به شلیک کنند. ساعت ده شب بود که رمضان، حسین و راننده که اسمش سیفالله بود، سوار بر جیپی که توپ 106 روی آن نصبشده بود، در سنگر خودشان مستقر شدند. رمضان از دیشب حضور امیر را کنار خودش حس میکرد؛ اما حالا بوی او را هم میشنید. رمضان نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. فقط منتظر بود. حسین یکبار دیگر برای رمضان توضیح داد که چهکاری باید انجام دهد و از رمضان خواست او هم توضیح دهد. قرار بود رمضان خرج توپ را داخل لوله توپ قرار دهد تا حسین شلیک کند.
رمضان وسط توضیحاتش به حسین، امیر میگفت. خودش متوجه نبود. چراکه حسین را امیر میدید. صدای امیر را میشنید. دراینبین حسین هم لبخند میزد و چیزی نمیگفت. انگار که حسین هم بوی امیر او را شنیده بود. منتظر ساعت 30/11 دقیقه بودند تا آتشباران را به همراه سایر توپهای 106 شروع کنند. آنطرفتر از چادر آنها نیروهای ارتشی مستقر بودند. صدای گلولهباران از طرف نیروهای خودی و نیروهای دشمن شنیده میشد.
اشهدش را بگوید
یکلحظه به دل رمضان چرخید. اشهدش را بگوید و گفت. موقع گفتن تشهد، یاد لحظه تولد «حسین خندانی» افتاد. از او پرسید: پدرت گفته که وقت دنیا اومدنت من رفتم بالا پشت بوم تون، اذان گفتم و چشمانش خندید. حالا ماشاءالله شدی فرماندهِ من و در این هنگام آرام به پشت حسین زد: حسین آقا...
زیر لب چند بار حسین حسین گفت و نوحه همیشگیاش را خواند: بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا/ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... یک آن سوزشی در سروصورتش احساس کرد. زبانش فقط به یا حسین علیهالسلام چرخید و افتاد.
ساعت 30/11 شد. صابری هر چه انتظار کشید، از سنگری که رمضان اسماعیلی و حسین خندانی آنجا مستقر بودند، خبری نشد. خودش را به سنگر رساند. نیروهای ارتشی که بافاصله از آنها در سنگرشان مستقر بودند، به او گفتند گلوله خمپاره بهشان خورده.
حسین خندانی هم به رمضان پیوست
قبل از رسیدن صابری نیروهای امداد «حسین خندانی» را که ترکش خمپاره به رگ پشت پایش خورده بود، به عقب منتقل کرده بودند. سیفالله هم زخمی شده بود؛ اما رمضان یکطرف سروصورتش را ترکشهای خمپاره برده و بلافاصله به شهادت رسیده بود. خبر شهادت رمضان با بیسیم اعلام شد و ساعتی بعد «حسین خندانی» هم به رمضان پیوست.
مادر شهید جاویدالاثر «قدرت الله حیدری»، فرزند شهید «رمضان اسماعیلی» و خواهر شهید «عبدالحمید اسماعیلی» در گفتگو با این پایگاه خبری تحلیلی میگوید: پدرم در عملیات فتح خرمشهر و در خردادماه سال 61 شهید شدند، برادرم نیز در آذرماه سال 60 در عملیات سوسنگرد و فتح بستان به شهادت رسیدند و پسرم هم در منطقه طلاییه در اسفندماه 62 به مقام شهادت نائل آمدند که همچنان چشمبهراه بازگشتش هستم.
فرزند شهید اسماعیلی میافزاید: پدرم همیشه ما را به خواندن نماز، تلاوت قرآن، حفظ حجاب و انجام فرایض دینی تشویق میکردند و عبدالحمید، برادر شهیدم هم بهمانند پدرم بارها ما را به رعایت حجاب و امربهمعروف و نهی از منکر سفارش میکردند و برادرم میگفت که «امربهمعروف و نهی از منکر پیام امام حسین علیهالسلام است و باید پیام سرور و سالار شهیدان را به سراسر دنیا برسانیم».
مادر شهید حیدری در ادامه نیز اظهارمی کند: اعضای خانوادهام برای حفظ و صیانت از اسلام و پاسداشت قرآن و ادامه راه اهلبیت علیهمالسلام، همچون دیگر رزمندگان اسلام به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافتند و این مهمترین اهداف خانوادهام بود.
انتهای خبر/