روزی که پرستوها به خانه بازگشتند؛
تلخوشیرین اسارت به روایت آزادگان کهگیلویهوبویراحمد+ تصاویر
مردادماه 69 ناگهان خبری در تمام شهرهای ایران به گوش رسید؛ اسرای هشت سال دفاع مقدس در حال بازگشت به وطن هستند و ۲۶ مرداد، نخستین گروه اسرا از عراق به ایران بازگشتند.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «صبح زاگرس» آزادگان از افتخارآفرینان حماسه بزرگ 8 سال دفاع مقدس بودند که پس از تحمل سالهای سخت اسارت در اردوگاههای رژیم بعث عراق پای به میهن خویش گذاشتند، آزادگان دلاور و سرافراز با الهام از مکتب انسانساز اسلام و سیره ائمه اطهار علیهمالسلام و با درس گرفتن از زندگی انقلابی و حماسهساز اسوه صبر و پایداری حضرت زینب کبری سلامالله علیها توانستند دوران دشوار اسارت را پشت سر گذاشته و شکوه مقاومت و سرافرازی را بر صحیفه درخشان ایران اسلامی ثبت کنند.
آزادگان، گنجینههای ارزشمندى هستند که در درون آن، فرهنگ انسانساز دوران اسارت نهفته است. ثبت وقایع اسارت، پلى است براى انتقال فرهنگ اسارت از درون اردوگاهها به شهرهاى میهن اسلامیمان، ایران. در حقیقت آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضیترین کسان به قضای الهی بودند، اینان سینههایی فراختر از اقیانوس داشتند که از همهجا و همهکس بریده و به خدا پیوسته بودند، آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی یافته بودند.
«فرامرز صالحی» یکی از آزادگان سرافراز شهرستان گچساران است که در روایتی کوتاه از دوران اسارتش گفت: در 4 تیرماه 67 در محل پد خندق به اسارت دشمن بعثی درآمدم که فردای آن روز به همراه جمعی دیگر از رزمندگان ما را به پشت خط عراق انتقال دادند. مکانی که اسرای ایرانی را بردند بهعنوان یک پادگان بود، افسران عراقی در دفتر کارشان نشسته بودند و یکییکی ما اسرا را میبردم و چند تا سؤال از قبیل عضو کدام لشکر، تیپ، گردان و...هستید، عموم سؤالات اینچنینی بودند و یک نفر از آنها هم ترجمه میکرد.
صالحی در ادامه اظهار کرد: بعد از تمام شدن سؤالات افسران عراقی از بچهها، ما را به شهر بغداد بردند درحالیکه در اردوگاهی که مستقر شدیم اتاقها کوچک و تعداد اسرا هم زیاد بودیم، جا برای نشستن هم کم بود، بههرحال این ۱۵ روز با هر سختی که داشتیم گذشت. هرچند در این مدت 15 روز شکنجه روحی و جسمی اسرا خیلی زیاد بود تا اینکه ما را به اردوگاه ۱۳ رمادیه منتقل کردند و در اردوگاه هر آسایشگاه ۸۲ نفر را مکان دادند که سهم هر نفر بهسختی نیم متر میشد؛ خلاصه اینکه با هر سختی که بود کنار دیگر اسرا آنهم با مقاومت زندگی میکردیم.
وی در ادامه با ذکر اشارهای از دوران اسارت افزود: روزی چند تن از منافقین به اردوگاه ما آمدند که از بین بچهها بهاصطلاح پناهنده پیدا کنند و با خودشان ببرند، اما این شیران خفته در زندانهای حزب بعث عراق یکصدا باهم شروع به شعار دادن کردیم و منافقین را با خفت و خواری از اردوگاه بیرون کردیم، بنابراین این خاطره برای اسرا خیلی شیرین و نیز غرورآفرین بود که با دستان بسته زیر بار ننگ منافقین نرفتیم.
صالحی ادامه داد: خاطره تلخ ما برادران اسرا هم روزی بود که خبر ارتحال حضرت امام را به ما دادند، اردوگاه سراسر غم و حالت عزاداری به خود گرفت و گریه و شیون بچهها در آسایشگاهها بلند شد. اگرچه این خبر بسیار تلخ بود، اما عراقیها که از قبل افسران ارشدشان را به اردوگاهها فرستاده بودند، چون میترسیدند که اسرا در این شرایط شورش کنند وقتی عزاداری، شیون و گریه اسرا را نظارهگر بودند از پشت پنجره میآمدند و میگفتند که گریه نکنید پیامبر (ص) هم وفات کردند و امام شما هم وفات کرده که بقول خودشان یعنی دلداری میدادند.
وی در ادامه تصریح کرد: از مقاومت اسرا در مقابل رژیم بعث عراق همین بس که اسرا را تا گردن زیرخاک میکردند که در برخی موضوعات اطلاعاتی از بچهها، اعتراف بگیرند که مثلاً فلان فرماندهتان را لو بدهید، اما امکان نداشت که این شکنجههای افسران حزب بعث جواب بدهد. آزادگان در حقیقت نماد عینی ولایتمداری و ولایتپذیری هستند و وفاداری خود به انقلاب و آرمانهای حضرت امام راحل را در عمل به اثبات رساندند و زیر سختترین شکنجههای حزب بعث دست از آرمانهای خود برنداشتند و هیچگاه زیر بار ظلم و ذلت نرفتند.
وی در پایان تأکید کرد: در آخر به نسل جوانمان سفارش میکنم که ایران اسلامی هر چه دارد به برکت وجود مقام معظم رهبری است که فقط با پیروی محض از ولایتفقیه میتوانیم در مقابل تهدیدات مختلف دشمنان از مملکت، آرمانهای انقلاب و شهدا صیانت کنیم.
یکی از کتابهایی که اطلاعات خوبی درباره دوران اسارت دارد کتابی است بانام «پایی که جا ماند» نوشته آزاده سرافراز «سید ناصر حسینی پور» است. در این کتاب بخشهای جانسوزی از مظلومیت آزادگان به رشته تحریر درآمده است.
سید ناصر حسینی پور در بخشهایی از این کتاب نوشته است: درحالیکه سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی میبیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمیرفتند. زیاد که میماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آنجا را ترک میکردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم میخواست دستهایم باز بود تا چشمهایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها ردوبدل میشد که در ذهنم مانده. فحشها و توهینهایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکیشان که آدم میانسالی بود گفت: «لعنهالله علیکم ایها الایرانیون المجوس» دیگری گفت: «الایرانیون اعداء العرب» دیگر افسر عراقی که مؤدبتر از بقیه به نظر میرسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟(چرا اومدی جبهه؟) بعد که جوابی از من نشنید، گفت: اقتلک؟ (بکشمت؟) آنها با حرفهایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
در ادامه کتاب نیز آمده است: دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را میدانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانهام کوبید و با قنداق اسلحهاش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقدهاش کمی خالی شد.
حسینی پور در ادامه نوشته است: یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر میرسید، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود ۱۰، ۱۵ متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاهسوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرورفت. آرزو میکردم بمیرم وزنده نباشم. نظامی عراقی برمیگشت، به من خیره میشد و مرتب تکرار میکرد: اینجا جای پرچم عراقه!
در صفحههای 294 تا 297 «پایی که جا ماند» میخوانیم: دوشنبه 24 مرداد 1367 ـ بغداد ـ بیمارستان الرشید: دومین روز ماه محرم بود. دکتر عزیز ناصر بهاتفاق فرد میانسالی لباس شخصی که تا حالا او را ندیده بودم، وارد آسایشگاه شد. عراقی لباس شخصی کتوشلوار شیک اتوکشیدهای پوشیده بود. دکتر از من، قاسم فقیه و احمد شریفی که کم سن و سالترین افراد آسایشگاه بودیم، خواست جواب سؤالات دانشجوی دکترای عراقی را بدهیم. گویا میخواست تِز دکترایش را بنویسد. فکر میکنم موضوعش جنگ و اسرای کم سن و سال ایرانی بود. او گفت: چون ارتش بهتنهایی نمیتوانست از مرزهای ایران دفاع کند، به همین خاطر، رژیم ایران افراد کم سن و سال را از مدرسهها بهزور به جبهه کشانده! سؤالات مختلفی پرسید و ذهنیات خاصی داشت.
میخواست بداند چگونه نیروهای مردمی که در عراق تعبیر جبیشالشعبی را برای آنها به کار میبردند، توانست قویتر از یک ارتش رسمی عمل کند. هرچه بود وزارت دفاع و استخباراتیها به او اجازه داده بودند، با اسرای کمسنوسال مصاحبه کند و پایاننامهاش را تمام کند. از صحبتهایمان یادداشت برمیداشت. نمیدانم در نوشتههایش چقدر انصاف را رعایت کرد. از انگیزههایمان، فرمانبری بیچونوچرای بسیجیان از امام خمینی و ... سؤال میپرسید. قاسم فقیه با همان زبان ساده و لهجهی دوستداشتنیاش بهش گفت: من انگیزه منگیزه حالیم نیست، اومدیم از وطنمان دفاع کنیم! وقتی حقیقت دلمان را برایش گفتیم، برایش تعجبآور بود. به من گفت: این سؤال من اصلاً به این پایاننامه ارتباط نداره، بهم بگو ببینم شما که تو این سن کم یه پاتو از دست دادی و اینجا اسیر ما هستی ناراحت نیستی؟ چرا باید ناراحت باشم! ـ درکش برای من سخته! ما که خودمون با پای خودمون اومدیم جبهه، فکر این روزا رو هم کرده بودیم! دانشجوی دکترا رفت.
اما احساس کردم با خودش درگیر بود؛ مجروحین کم سن و سال را که باروحیه عالی میدید تعجب میکرد. شب قبل برای بچهها نوحهی، هنوز از کربلایت/ به گوش آید صدایت/ حسین جانها فدایت را خوانده بودم. این نوحه را حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان خوانده بود. عبدالجبار مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم. تهدیدم کرد اگر تکرار شود، بدجوری اذیتم خواهد کرد. تصمیم داشتم شبهای بعد هم نوحه بخوانم. محرم بود و خط نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود. از توفیق احمد شنیده بودم شیعیان در ماه محرم برای عزاداری محدودیت دارند. نمیتوانستم ایام محرم برای بچهها نوحه نخوانم. شب قبل عبدالجبار پشت پنجره حاضر شد و بعدازاین که چند بار سرم را به میلههای آهنی پنجره کوبید، با بچهها بحث کرد. در مورد عاشورا، امام حسین (ع) و ما ایرانیها. عبدالجبار گفت: امام حسین عرب است و از ماست، به شما ایرانیها چه ربطی داره؟
از او دلپری داشتم. سعی کردم جوری حرف بزنم، کتکم نزند، لذا گفتم: امام حسین (ع) مال همه است! باقر درخشان گفت: میگن ما علاقهمون به آقا امام حسین رو چهکار کنیم؟!هادی گنجی به عبدالجبار گفت: من بچه ایلامم. تابلویی هست که تو مرز خسرویه، نشانگر علاقه ما به آقاست؛ روی اون تابلو نوشته، کربلا 505 کیلومتر.
یکی دیگر از آزادگان کهگیلویه و بویراحمد «سید مصیب قادری» است که در 4 تیرماه 67 در حماسهآفرینیهای رزمندگان استان در «پد خندق» حضور داشت که از آن بهعنوان تابلوی ایستادگی و ولایت مداری رزمندگان شجاع ایران اسلامی یاد میشود، در عملیات پد خندق 78 دلاور کهگیلویه و بویراحمد شهید و 87 نفر دیگر نیز مجروح و اسیر شدند که البته با احتساب شهدای روزهای قبل آن 124 نفر از این استان در این منطقه شهید شدند.
قادری در رابطه با نحوه اسارتش هم ادامه داد: در تاریخ 4 تیرماه سال 1367 در جزیره مجنون (پد خندق) اسیر و ازآنجا به بغداد منتقل شدم که مدت 20 روز در این شهر بودم و سپس به «اردوگاه رمادیه» منتقل شدم که حدود 26 ماه در آن مکان نیز بهعنوان اسیر بودم.
قادری درباره فعالیتهای خود در دوران اسارت هم خاطرنشان کرد: در این مدت به همراه دوستان خود به اجرای فعالیتهای فرهنگی پرداختیم که بهطور مثال میتوانم به مواردی همچون حفظ و تفسیر قرآن وبیان خاطرات انقلاب اشارهکنم که این موارد بهصورت مخفیانه انجام میشد بهطوریکه از بنده در مراسمات و جشنهایی که به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی در اردوگاه برگزار میشد 2 بار دعوت شدم که به بیان خاطرات و مبارزات مردم گچساران در دوران انقلاب پرداختم.
وی در ادامه افزود: اسارت مثل یک دانشگاه بود و هرکسی هر چیزی که میدانست به دیگری آموزش میداد، اما تنها مشکلی که در این زمینه وجود داشت این بود که قلم و دفتری نداشتیم و در صورت پیدا کردن قلم یا دفتری کل آسایشگاه را تنبیه میکردند، دوران اسارت دانشگاه بزرگی برای رزمندگان اسلام بود که مقاومت رزمندگان موجب شده بود تا این دوران به بطالت نگذشته و هرکدام از رزمندگان موفقیتهای چشمگیری به دست آورند.
قادری در رابطه با نحوه برخورد نیروهای دشمن در پد خندق هم گفت: درزمانی که عراقیها برخی رزمندگان را اسیر کردند یک سرباز عراقی به یکی از اسرا میگفت که شماها را بهجای خیلی خوبی میبرند همچنین وعدههای عجیبی مثل غذای خوب، اردوگاه با امکانات مجهز و چیزهای دیگری میدادند، اما هر چه قدر که از مناطق جبهه دور شدیم و به شهر بغداد آمدیم آن برخوردهای بهظاهر خوبشان تمام شد و شکنجهها را آغاز کردند و بازجوییهای سختی را از ما داشتند.
آزاده سرافراز میهن در ادامه اظهار کرد: آزار آنها با توهین و شلاق بود و محل اقامتمان یک سالن بسیار کوچکی بود که در آن مکان تعداد 70 نفر اسیر را گنجانده بودند و همهجوره مورد بیاحترامی قرار گرفتیم، حتی در «رمادیه» هم این شکنجهها را با شدت بیشتری ادامه دادند.
قادری در ادامه اظهار کرد: اسارت در جمع بچههايی پاک و ايثارگر، شجاع و بیباک، تجربهای گرانسنگ برای من بود؛ يک افتخار بود، يک آزادی بهتماممعنا و يک واقعيت حی وزنده، لباس رزمندگی عوضشده بود اما اعتقادات ما همچنان هم باقی و میبایست با همین اعتقادات در برابر دشمن در زمان اسارت ایستادگی میکردیم.
این آزاده تصریح کرد: تحمل شکنجههای روحی و روانی در زندانهای مخوف رژیم بعث عراق برای اسرا سختتر از تحمل اسارت بود و رزمندگان اسلام برای عمل به وظیفه خود به دستور معمار کبیر انقلاب در جبهههای جنگ حاضر شدند که نتیجه این اقدامات بیداری امروز بسیاری از کشورهای جهان است. نتیجه اعمال و انجام وظایف دیروز رزمندگان، امروز بعد از سالها در جایجای دنیادیده میشود و داشتههای امروز ملت ایران ثمره ایستادگی آزادگان و جانبازان است.
وی تلخترین روز اسارت خویش را روز رحلت امام (ره) دانست و با چشمهایی اشکآلود که با بغضی عجین شده بود نیز گفت: تمام ناراحتی من این است که چرا کمکاری کردم و از قافله شهدا عقبماندهام.
این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه داد: در ماه محرم و صفر عزاداری بهکل ممنوع بود و اجازه هیچگونه تجمع را نمیدادند حتی عاشورا و تاسوعا، ولی در ماه رمضان درگرفتن روزههای واجب ممانعتی ایجاد نمیکردند ولی نماز را باید فرادا میخواندیم از برگزاری نماز جماعت جلوگیری میکردند و در یککلام آنها از وحدت ایرانیان میترسیدند.
وی تصریح کرد: دو نکته عجیب بعد از رحلت امام (ره) بود که باید بگویم، اول اینکه عراقیها قبل از آن هرروز حتی شهادت ائمه علیهالسلام از بلندگوها موسیقی پخش میکردند، اما بعد از رحلت امام بلندگوها تا یک هفته قطع بود و دوم اینکه تا قبل از آن تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود لیکن با رحلت حضرت امام (ره) بچهها بهراحتی دورهم جمع میشدند. قرآن میخواندند و برای امام فاتحه طلب میکردند، چراکه عراقیها میدانستند اگر بچهها لبتر کنند اردوگاه منفجر میشود.
قادری در ادامه با اشاره به تحولات روحی رزمندگان در دوران اسارت بیان کرد: برخی از رزمندگان که بیسواد بودند در دوران اسارت حافظ قرآن شدند، دعاها را حفظ کردند، منطق و فلسفه یاد گرفتند، بعدها هم به قهرمانان ورزشی و علمی تبدیل شدند.
این آزاده سرافراز تصریح کرد: بهترین و شیرینترین لحظات زندگیام در اسارت گذشت و همه عمرم را با یک روز اسارت عوض نمیکنم، دوران اسارت قطعهای از بهشت در دنیای مادی بود.
وی در رابطه با روز آزادی و بازگشت به میهن نیز اظهار کرد: اوایل شهریورماه سال 1369 آزاد شدیم و در همان روز به ایران آمدیم که مدت 3 روز را در تهران مستقر بودیم که در آنجا به دیدار مقام عظمای ولایت شرفیاب شدیم، بعد از اقامت در تهران وارد فرودگاه شیراز و پسازآن به گچساران آمدیم که با استقبال پرشور مردم ولایت مدار گچساران روبرو شدیم که در آنجا به توصیه مسئولین دقایقی را بر بالای ساختمان کانون بسیج جوانان این شهر به سخنرانی پرداختم.
قادری در پایان خطاب به نسل جوان کشورمان هم گفت: این انقلاب به همین راحتی به دست نیامده است چه جوانانی که جان خود را در این راه فدا کردند و افرادی اعضای بدن خود را ازدستدادهاند و شکنجههایی که در زندانهای عراق کشیدهاند، پس شما جوانان باید قدر این انقلاب را بدانید و پیرو ولایت و رهنمودهای مقام معظم رهبری باشید تا بتوانیم انقلاب اسلامی را به صاحب اصلی آن مهدی موعود (عج) بدهیم.
انتهای خبر/