رسول اکرم (ص‌): کمال عقل پس از ایمان به خدا، مدارا کردن با مردم است
دوشنبه 1403/10/24 Monday - 2025 13 January الاثنين ، 13 رجب ، 1446
ساعت
1403-10-21 08:55 شماره خبر : 9911 https://sobhezagros.ir/short/4LBDn 0
میم مثل مادر؛

داستان مادران شاغل در چهار راه سینمای شهر یاسوج، داستان تازه‌ای نیست، داستانی است که دیدن این صحنه‌ها دردها و زجر‌های مادران سرزمین زاگرس را نشان می‌دهد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «صبح زاگرس» مادر، واژه‌ای کوچک که پر از مفهوم است، واژه‌ای مقدس، که پیامبر اسلام در رابطه با مقام و منزلت وی می‌فرمایند: بهشت زیرپای مادران است. شاید کلمه ایثار و از خودگذشتگی تا اندازه‌ای بتواند واژه مادر را تعریف کند اما باز هم نمی‌تواند حق مطلب را ادا کند.

تقریبا نیمی از جمعیت کهگیلویه وبویراحمد را زنان و بانوان تشکیل می‌دهند که بدون شک درصد زیادی از آنان مادران هستند، به گفته معاون اموراجتماعی بهزیستی استان کهگیلویه و بویراحمد که در ۱۸ دی‌ماه در رسانه‌های رسمی استان منتشر شده‌است حدود ۶ هزار و ۵۸۷ خانوار با جمعیت ۲۵ هزار و ۵۰۰ زن سرپرست خانوار و بدسرپرست در دفتر زنان و بانوان بهزیستی استان خدمات دریافت می‌کنند.

ما امروز در این‌ جا تنها یک آمار می‌بینیم و رد می‌شویم و چند ساعت بعد نیز فراموش می‌کنیم، اما هرگز با خواندن چنین آماری از خود نمی‌پرسیم این زنان که اسمشان به عنوان سرپرست خانواده نوشته شده است تاکنون زندگی خود را چگونه گذرانده‌اند.

حک نام مادر بر تارک دنای استوار

مادر واژه‌ای مقدس است،امروز در تاریخ کهن این دیار نام مادران زیادی آورده شده است که هم پای مردان برای فرزندان خود تلاش کردند، مادرانی که در دوران ایل و کوچ، پا به پای پدران در کوچ بودند، در ایام دفاع مقدس، پا به پای دیگر رزمندگان در پشت سنگر مأمن فرزندان و دلاور حماسه خون و شمشیر بودند و گاه مادرانی که بعد از دهه‌ها همچنان چشم انتظار بازگشت فرزندان خود از جبهه هستند.

امروز داستان مادران این دیار که روزی در گرمای تابستان به شغل گوجه چینی و سیب‌چینی مشغول‌اند و گاه در خیابان‌های شهر یاسوج برای امرار و معاش خود با میوه‌های وحشی کوهستان‌های دنا فرزندان خود را طعام می‌دهند،چیزی دیگری است.

در شهر یاسوج به راحتی می‌توان تعدادی از این بانوان را مشاهده کرد، بانوانی که مردانه ایستاده‌اند و برای مخارج و تامین معیشت خانواده و زندگی‌شان می‌جنگند. مادران، همسران و دختران در سرما و گرما به فکر امرار معاش خود هستند، که بتوانند فرزندانشان را به سر و سامانی برسانند.

رنج نان و مادران زحمت کش

زنانی که از روی ناچاری، بخاطر حفظ عزت‌نفس‌، آبروی خود و فرزندانشان در بین آشنایان و غریبه‌ها و به منظور تامین رفاه نسبی اعضای خانواده مجبور به کار دست‌فروشی و بساط بر روی چهارراه‌های این شهر هستند.

این پایگاه خبری پیگیری معضلات و مشکلات شهری و مردمی و انعکاس آن به مسئولان جهت برطرف‌کردن آنان را رسالت خود می‌داند؛ ازاین‌رو اقدام به رسانه‌ای کردن مشکلات شهروندان می‌کند.

خبرنگار این پایگاه خبری برای اطلاع از مشکلات و درد های ناگفته و سخن شهروندان در این خصوص به محل بساط فروش این افراد رفت و از نزدیک با آنان گفتگو کرد و سخنانشان را شنید.

داستانی اشک آلود اما شنیدنی از زندگی ماه‌بانو

ماه‌بانو یکی از زنان دست‌فروش یاسوج که در کنار خیابان بساط «بَن یا همان پسته کوهی و گیاهان دارویی محلی‌اش» را پهن کرده بود بر لبه‌ جوی آب خیابان نشست و با کشیدن آهی با ابراز گلایه و ناراحتی شروع به سخن نمود: خانواده‌ای ۹ نفره متشکل از ۵ دختر و ۲ پسر به فاصله سنی ۲ الی ۳ سال دارم، سن بچه‌ها از ۱۸ تا ۷ سال است.

وی با بغض گفت: دخترها مجرد و پسرها کم‌سن و سال‌اند، شوهرم بعلت کار زیاد، کهولت سن، بیماری‌ها و نگرانی‌های زیادی که دارد قادر به انجام کار و کارگری نیست، البته با این وجود نیز دنبال کار زیاد رفته است ولی کسی او را قبول نمی‌کند.

این مادر ادامه داد: روزی ما را خدا با مرد خانه می‌رساند، تا اینکه شوهرم کاملا از کار افتاد و از روی ناچاری مجبور شدیم به مدت یک‌سال تنها با یارانه خود زندگی ‌کنیم، تا اینکه هزینه‌های سرسام آور زندگی، قیمت محصولات خوراکی، پوشاکی، هزینه‌های درمان و هزاران مشکل دیگر باعث شد دستمان جلوی دیگران دراز شود.

وی بیان داشت: فرزندانم از قرض و نسیه ناراحت بودند ولی چاره چه بود؟ بخاطر فرزندانم و عزت نفس شوهرم نزد آشنایان و کاسبان محل، مجبور شدم به فکر کاری برآیم. نه سرمایه‌ای برای راه‌اندازی شغلی داشتم و نه حتی صاحب‌خانه بودم که بتوانم کار خانگی انجام بدهم، نه سوادی داشتم و نه قوتی در پاهایم، سن زیادم مانع استخدامم در گلخانه‌ها و باغات‌ هنگام کارهای فصلی می‌شد.

برای فرزندانم جوانی‌ام را گذاشته‌ام

ماه‌بانو ادامه داد: فرزندانم محصل هستند آنان کم‌سن و سال و بی‌تجربه‌اند و قطعا نمی‌توانند کمک حال زیادی برایم باشند. بچه‌ها را به امید خواهر بزرگتر در خانه رها و برای پیدا کردن کار به همراه شوهرم به منظور امنیت بیشتر خودم در کار، به سمت شهر می‌آمدیم. روزگاری با شغل‌های گوناگون تمیزکاری، مشاغل ساعتی و ... روزگار گذراندیم، تا اینکه به فکر افتادیم برای رفع‌ نیاز‌های خود به کوه‌ها و نعمت‌های خدادادی آن پناه ببریم.

روزی ما را اول خدا بعد دنا می‌دهد

وی افزود: یک‌ماه مانده به شروع فصل بهار به سمت‌کوه‌های اطراف یاسوج می‌رفتیم و از آن‌جا شروع به گردآوری گیاهان دارویی و خوراکی اعم از «کنگر، بیلهر، گنبو، ریواس، کارده، تره، لیزک، برنجاس، اولیله، دَرَمه، گل‌ختمی، بَن، بادام کوهی، قارچ، پشموک و ...» می‌کردیم. 

این مادر دنا نشین گفت: الحمدالله،امروز بی‌نیاز از کسی شده‌ایم و حال می‌توانستیم با فروش محصولاتمان نان حلالی بر سر سفره‌های خود ببریم، فرزندانم خوشحال از اینکه دیگر مجبور نیستیم برای ادامه زندگی دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم.

وی افزود: مشکلات بعدی با نبود مشتری و جایگاهی برای فروش این محصولات شروع شد، دردها و دغدغه‌هایی که سالیان دراز در شهر ما بر اثر نبود یک مکان مشخص از سوی مسئولان در زندگی‌های ما باقی مانده‌است. از روی ناچاری در خیابان‌های اصلی شهر یاسوج با گذاشتن یک زیرانداز و یک بلوک شکسته و چند سطل جلوی رویمان در معابر عمومی شروع به کسب درآمد می‌کنیم.

برای مزاحمت دیگران بساط پهن نکرده‌ایم

ماه‌بانو با چهره‌ای غم‌زده خودش را جمع کرد و گفت: درآمدی که اغلب اوقات با سر رسیدن ماموران شهرداری و جمع کردن بساط و گرفتن آنان از ما به صفر می‌رسید، گاهی نیز با داد و بیداد مشتری‌های بی‌اعصاب و لگد کشیدن زیر بساط تمام دارایی ما را در جوی می‌ریختند.

وی با نگرانی خیابان را نشانم داد و گفت: چندهفته پیش در همین خیابان دو ماشین در شرف برخورد باهم بودند که دیگری برای تصادف نکردن با آن سر فرمان ماشین خود را به سمت ما خم کرد، از بروز حادثه و خسارات برای یکدیگر جلوگیری کردند ولی تمام بساط ما پخش خیابان و زیر چرخ‌های مبارک آن راننده رفت، با اعتراض به آن در جواب فقط چند حرف رکیک و بی‌ادبی و جمله‌ای بسیار ناراحت کننده نصیبم شد « سر چهار راه نشستی، ملک پدرت که نیست خاستی بساط نکنی» بله این جواب ما در اغلب اوقات است. 

پای پیاده از دنا تا چهار راه سینما

این مادر رنجور دنا نشین ادامه داد: از این خیابان به آن خیابان، از این مکان به آن مکان، از خروس‌خوان تا شب برای فروش محصولاتمان در تمام فصول سال در به در و آواره هستیم، تقریبا ساعت ۶ صبح با کرایه تاکسی بالای ۶۰ هزارتومان گونی‌های بساطمان را از خانه‌ مستاجری‌مان که در پای کوه‌های مادوان واقع است با همین کمر و زانوهای خراب بار زده و به سمت شهر می‌آوریم.

این کار امروز برای ما  سرما و گرما هم ندارد، فصل گرما شروع می‌شود از شدت گرما و نبود سرپناه به خود می لرزیم، صورت، دست و پاهایمان می‌سوزد، در فصل سرما از شدت سرما کلیه‌هامان به درد می‌آید، اما این قصه روزگار بوده که برای ما اینگونه نوشته شده است.

ماه‌بانو گفت: گرد و غبارهای تابستان، خراب شدن محصولاتمان و گرمای سوزان آن یک‌طرف، بارش‌های ناگهانی، سرمای جان‌سوز فصل پاییز و زمستان و به سبب آن خراب شدن محصولاتمان نیز یک‌طرف، در بسیاری از روزهای زمستان بخاطر شرایط جوی و آب وهوای نامناسب اصلا نمی‌توانیم فروشی داشته باشیم.

وی با اشاره به تنها وسیله گرمایشی خود و با لحن طنزی گفت: از سرمای زیاد یک کپسول تهیه کرده‌ایم هر کپسول را ۱۳۰ هزارتومان پر کرده و دست‌های خود را با آن گرم می‌کنیم، صبحانه، ناهار و حتی شامی در کار نیست اینجا هرچه گیرمان آمد مصرف می‌کنیم، بسیاری اوقات شده که با یک قرص نان صبحانه و ناهار را یکی کرده‌ایم. در ماه‌رمضان وضعمان خوب است و مجبوریم چیزی نخوریم پس گشنگی‌مان قابل تحمل است.

در فکر دخترانم هستم

ماه‌بانو با نگرانی و با اشک‌هایی که در چشمانش جمع شد گفت: تمام روزها در تمام طول کاسبی به خانه فکر می‌کنم، به اینکه دخترانم تنها در خانه چه می‌کنند، چه کسی درب خانه‌ام را می‌کوبد، تمام دلواپسی‌هایم فرزندان تنهایم در خانه‌اند. نمی‌دانم غذا می‌خورند؟ کلاس می‌روند؟ باهم دعوایشان می‌شود؟ نیاز به چیزی دارند؟ نظافت می‌کنند؟ 

وی گفت: بارها به این فکر کرده‌ام که بدون اطلاع فرزندانم برای کُلفتی به خانه‌های مردم بروم ولی ترس و نگرانی دیگری از باب زن و در خطر بودن عفت و آبرو و... خود دارم. نمیدانم چه کنم؟ خسته شده ام از دست‌فروشی و شنیدن حرف‌ها، ناسزاها و گلایه‌های مردم که از حضور ما ناراحت‌اند، ولی چاره‌ای جز ماندن در این مکان و ادامه به کار برای بقاء ندارم.

شهرداری برایمان کاری کند

این مادر رنجور دنا نشین افزود: برای این دومتر جا مالیات می‌پردازیم راضی هستیم ولی اینجا هیچ سرپناهی برای ما وجود ندارد، نه از سرما و نه از گرما در امان نیستیم چهار راه است؛ این کار و این مکان هیچ‌گونه امنیت شغلی، روحی، روانی و... برای ما ندارد.

ماه‌بانو بیان داشت: من یک زن با عفت‌ام که برای مخارج زندگی خود مجبور به کار کردن بر سر چندراهی‌های این شهر در انظار عمومی شده‌ام. شغل ما نه عزت دارد، نه اعتبار، نه پول خوب ما فقط مجبور به انجام این‌کاریم، کاش کسی بود که این شرایط را برای ما کمی بهتر می‌کرد.

وی افزود: خودم دیابتی هستم بارها برای درمان به مطب‌ مراجعه کرده‌ام، ولی براثر نداری و نداشتن بیمه مجبور به درمان نصف و نیمه شده‌ام.

دستفروشی را دوست ندارم، اما چاره‌ای ندارم

ماه‌بانو با ناراحتی و چهره نگران ادامه داد: برای من و از جانب من بنویسید اگر چاره‌ دیگری داشتم هرگز به دست‌فروشی و مزاحمت برای مردم و شهرداری روی نمی‌آوردم. من به پول هرچقدر کم این کاسبی برای پرداخت اجاره‌خانه و معاش فرزندان و درمان دردهای خود و همسرم نیاز دارم.

این مادر ادامه داد: کاش شهرداری و مسئولین برای ما جایی را معین می‌کردند و ما را به آن مکان انتقال می‌دادند از در به دری و این خیابان و آن خیابان خسته‌شده‌ایم، ما که عوارض می‌پردازیم کاش بفکرمان باشند و جایمان را معین و ثابت کنند. جایی مثل شهرهای دیگر که به دست‌فروش‌هایشان اختصاص دارد، ما حتی به پرداخت مالیات بیشتر هم برای چنین‌جایی راضی هستیم.

سر زخم را باز کرده ام

زن فروشنده همسایه درحالی که به گفتگوی من و گل‌بس گوش می‌داد با ناراحتی گفت: سر زخم باز کرده‌ای که چه قرار است این حرف‌ها برای ما نان و آب و آبرو شود؟ قرار است کسی به حرف‌های ما بها دهد؟ گوش مفتی در این شهر پیدا کرده‌ای گل‌بس ولمان کن!

وی با ناراحتی رو به من گفت این حرفا‌ها کجا ثبت می‌شوند؟ چه سودی به حال زندگی و معیشت ما دارد؟! و شروع به حرف زدن کرد: فرزندانم خانه تنها بودند دو دختر داشتم که ازدواج کرده‌اند دو دختر دیگرم ۱۲ و ۶ ساله هستند، تنها درخانه برای گرم کردن غذا خود و خانه را به آتش کشیده بودند، از چه می‌خواهی مطلع شوی؟! ما فقط مجبوریم به کارکردن بر سر چهار راه‌ها و شنیدن حرفا‌هایی که در شان انسانی ما نیست.

شما مأمور شهرداری هستی؟

زن دیگری در همسایگی ما از حضور من و دیدن قلم و کاغذ در دستم بر آشفت و گفت: این از ماموران شهرداری است با او سخن نگویید این‌ حرف‌ها همه علیه ما می‌شوند و از صب از اینجا نیز بیرونمان می‌کنند، و با گفتن این کنایه لری قلبم را به درد آورد «ایخیت همی پیش‌پا رو هم ومو بسونن؟».

به وی اطمینان خاطر دادم که نگرانی از بابت محل کسب و کار خود نداشته باشد، با حرف من شروع به سخن گفتن کرد و با بغض گفت: دخترم اگر ما مجبور نبودیم خفت نشستن بر سر چهارراه‌های این شهر را به جان نمی‌خریدیم، جوان بودم مجبور به طلاق از همسر معتادم شدم، دو فرزند یکی پسر و دیگری دختر دارم، سال‌ها در به دری و آوارگی را تحمل کردم، نه مادری داشتم نه پدری که کمک حالم باشد.

وی ادامه داد: مجبور بودم برای بزرگ کردن فرزندانم کاری دست وپا کنم. نه سواد داشتم نه تخصص در هیچ کاری، پس تنها راه چاره‌ام دست‌فروشی گیاهان دارویی بود، اغلب اوقات بی‌احترامی‌هایی که بر سر چهار راه به من می‌شد به گوش پسر ۲۳ ام می‌رسید و تمام غرورش له می‌شد. بله دخترم ما مجبور به کار دست‌فروشی برای تهیه معاش و گدایی نکردن هستیم.

این مادر ادامه داد: ما مادرانی هستیم که به ناچار عمر خود را بر سر چهار راه‌ها می‌گذرانیم و از درون خانه و فرزندان خود خبر نداریم، نمی‌دانیم چه می‌کنند کجا می‌روند و ... من یک مادرم و دلواپس دختر جوان و تنهایم در خانه‌ام، دختری که از کودکی پدر بالای سرش نبوده‌است.

وقتی برای دستفروشی من به فرزندم جواب رد دادند

وی سرش را پایین انداخت و درحالی که با کلیدهایی که در دست داشت ور می‌رفت بغض گلویش را گرفت و بیان داشت: پسرم به دختری علاقه‌مند شده بود و برای آن به خواستگاری رفتیم خانواده دختر به ما جواب رد دادند و علت آن را دست‌فروشی و شغل من بیان کردند، این امر باعث مشکلات زیادی بین من و فرزندانم شد، فرزندانی که با نان همین دست‌فروشی و زحمت شبانه‌روزی من بر سر همین چهار راه‌ها قد کشیده‌اند. بارها برای استخدامی‌ها به مراکز مختلف مراجعه کرده‌است ولی هربار بخاطر مدرک و دوبار بخاطر شغل من او را رد صلاحیت کردند.

این زن ادامه داد: من جزء خودم کسی را ندارم که برای فرزندانم نان‌آور باشد، چه بسیار مردمان و جوانانی که با ماشین آن‌چنانی جلوی بساط ما می‌ایستند و از ما خرید می‌کنند و در آخر گاز ماشین را گرفته و دستمان را در حنا می‌گذارند، بله دخترم ما اینجا سوژه خنده خیلی‌ها هستیم.

از مهمانتان پذیرایی کنید!

مردی که او را چوپان (نگهبان) خود می‌خواندند با ناراحتی رو به آنان کرد و گفت: بس است دیگر او خود شاهد است دو ساعت اینجا نشسته‌ایم و حتی یک مشتری به ما سر نزده‌است، فقط حرف زدید حتی از او که پای حرف‌هایتان نشست پذیرایی هم نکردید، یک استکان چای که در بساطتان پیدا می‌شود؟!

مادران با خنده‌ رو به هم گفتند حق با مُلا است، و روبه من گفتند: ببخشید سرگرم حرف شدیم یادمان رفت، شما که از دست ما چای می‌گیرید درست است؟! با توجه به ساعت‌ها گفتگو با چند زن دست‌فروش و اغلب مشترک بودن دردها و دغدغه‌هایشان به نشر چند گفتگو بسنده شد، ولی هزاران نگرانی و دغدغه دیگر این مادران جان و دل انسان را می‌سوزاند و به درد می‌آورد.

دردهایی که بر اثر بی‌تدبیری مسئولان و متولیان استانی و کشوری این مادران باعفت، متحمل آن هستند. کاش مدیران و متولیان امر برای رفع معضلات و مشکلات شهری و حتی گلایه‌های مردمی از وجود این قشر در خیابان و همچنین حفظ عزت نفس این مادران فکری اساسی کنند.

انتهای خبر/

اخبار مرتبط

آخرین اخبار